رنگ باختن. (آنندراج). پریدن رنگ چهره از ترس یا خشم یا بیماری: اگرچه نقش دیوارم بظاهر در گرانخوابی اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم. صائب (از آنندراج)
رنگ باختن. (آنندراج). پریدن رنگ چهره از ترس یا خشم یا بیماری: اگرچه نقش دیوارم بظاهر در گرانخوابی اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم. صائب (از آنندراج)
معمول رنگریزان است که چون رنگ بر مقصود سیر شود به اشیای ترش آن را بشویند تا نیمرنگ گردد، گویند رنگش را بریدیم. (از آنندراج). برهم خوردن و زائل شدن رنگ مثلاً اگر صباغان قلیا یعنی شخار زیاد بر وزن مقرر داخل رنگ سازند رنگ ضایع می شود. (بهار عجم) : چه حرف پیش برم پیش تندی خویش که رنگ و سمع بریده ست تیغ ابرویش. عبداللطیف خان (از بهار عجم). تا تیغ بدست یار دیده ست رنگ از رخ خون من بریده ست. خالص (از بهار عجم). نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد رنگ خون را هم ترشرویی جانان می برد. اشرف (از آنندراج)
معمول رنگریزان است که چون رنگ بر مقصود سیر شود به اشیای ترش آن را بشویند تا نیمرنگ گردد، گویند رنگش را بریدیم. (از آنندراج). برهم خوردن و زائل شدن رنگ مثلاً اگر صباغان قلیا یعنی شخار زیاد بر وزن مقرر داخل رنگ سازند رنگ ضایع می شود. (بهار عجم) : چه حرف پیش برم پیش تندی خویش که رنگ و سمع بریده ست تیغ ابرویش. عبداللطیف خان (از بهار عجم). تا تیغ بدست یار دیده ست رنگ از رخ خون من بریده ست. خالص (از بهار عجم). نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد رنگ خون را هم ترشرویی جانان می برد. اشرف (از آنندراج)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)